محل تبلیغات شما



داستان زندگی من سلام من احمدم احمد دماوندی وقتی ۱۸ سالم بود پدرم از دنیا رفت و مادرم هم شوهر کرد به عبارتی ازدواج کرد من پدر و مادرم هردو را از دست دادم  در یکی از روستاهای گرگان زندگی می کردیم من تصمیم گرفتم ادامه زندگی خودم رو پیش عمویم رحمان بگذرانم رحمان برادر پدرم  بود رحمان که ۴۱ سال داشت من به خانه او رفتم و او فردی بسیار پولدار به  عبارتی مایه دار بود وقتی از خانه خودم بیرون آمدم ساکم را بستم و به طرف تهران حرکت کردم عمویم در تهران زندگی میکرد خانه یی بسیار مجلل در آنجا داشت من به خانه عمویم رفتم وقتی که به آنجا رسیدم آدرس خانه عمویم را گم کردم هرچند آدرس او را از قبل از بر بودم عمویم خیلی کم به ما سر میزد و معمولاً تنها در روستا می آمد به دیدن پدرم و بسیار کم همدیگر را می دیدند عمویم بسیار مشغله داشت و کم به پدرم سر میزد وقتی که پرسان پرسان رفتم و بالاخره خانه عمویم را پیدا کردم و با شوق و ذوق جلوی در ایستادم و در را زدم وقتی چندین بار در را زدم بالاخره زن عمویم آمد و در را باز کرد من به زن عمویم سلام کردم و او با تعجب جواب سلامم را داد و گفت چی میخوای  زن عموم گفتم سلام خانم من پسر رحمت برادر شوهر شمامم من عکس شما را در آلبوم های خانوادگی پدرم دیدم من اسمم احمد است شاید اسمم را شنیده باشید و زن عموی من را شناخت و گفت بیاد تو و من داخل خانه شدم و رفتم تو و این را هم بگویم به شما وقتی داخل خانه رفتن به خانه بسیار زیبا و پر از زیبایی های بود که من دارم بحال خانه ای به آن زیبایی ندیده بودم زن عمویم آمد و به من میوه تعارف کرد و من در حال خوردن میوه بودم که زن عمویم زنگ زد به عمویم گفت که برادرزاده ات آمده است پیشه ماست عمویم هم نمیدانم در جواب به زن عمویم چه گفت ولی انگار چیز خوبی نگفته بود وقتی منتظر ماندم گفتم شاید عمویم برای دیدن من می آید اما نیامد وقتی که یک ساعت گذشت دختر عمویم لیلا که اون دو سال از من کوچکتر بود از مدرسه به همراه عمویم آمدند و من به هر دو سلام کردم و آنها با سربالایی جواب سلام من را دادند ناراحت نشدم از این کار آن ها البته جلوه ندادم که ناراحت نیستم عمویم به من گفت بنشین و من نشستم دختر عمویم رفت داخل اتاقش و من با عمویم در سالن پذیرایی نشستیم عمویم به من گفت احمد تو چرا آمدی اینجا کار خاصی داشتی برای کار خاصی آمدی گفتم نه عمو جان آمده ام تا شما را ببینم عمویم گفت از مادرت چه خبر گفتم مادرم ازدواج کرده و شما از ما خبری نمیگیری گفت می دونی که من درگیر کارهای خودم هستم و وقت نمی کنم که به بعضی از مسائل برسم گفتم اما این مسائل بسیار مهم و خانوادگی هستند نمی دانم چرا عمویم از خانواده من بسیار دوری می کرد شاید به خاطر اینکه ما روستایی بودیم و ناتوان از لحاظ مالی و به همین خاطر شاید عمویم از ما خجالت میکشد که همچین کسانی فامیل اون هستند چند روزی در خانه عمو ماندم ولی همه با من صفت بودند ساکم را بستم از خانه بیرون زدن بدون اینکه خداحافظی بکنم و من تمام روز را در شهر تهران قدم می زدم تا آن که شب شد زن عمویم بهم زنگ زد جواب ندادم اون موقع من کنار جاده نشسته بودم و عبور و مرور ماشین های رنگارنگ رو نگاه می کردم ماشین ها برایم خیلی جالب بودند تعداد آن ها خیلی زیاد بود آدم هایی که سوار ماشین ها بودن بسیار متفاوت بودند شبیه همدیگه نبودند ماشین ها یکی یکی از جلوم رد میشدن با اینکه نگاه کردن به ماشین ها خسته شدم دیدم با خستگی من تعداد ماشین هایی که از خیابان رد می شدند کم و کمتر و کمتر می شد تا اینکه ساعت نزدیک به ۱۲ رسید هوا کمی سرد بود و من احساس سردی می کردم و به خودم می گفتم احمد همین یک شب تحمل کن فردا به  روستا میری شب با این که تاریک بود ولی در شهر تاریکی  احساس نمی شد و نور چراغها همه جا را روشن کرده بودند من به دیوار مغازه ای تکیه  کردم و چشمام رو بستم تا اینکه مردی صدا زد گفت آقا پسر آقا پسر بلند شو پسر آقا پسر وقتی سرم را بلند کردم مرد ۵۰ ساله بهم گفت چرا نمیری خونتون این ساکی که دستته داخلش چیه مسافری اول فکر کردم شاید باشد و می خواهد ساکم را به ولی اون ادامه داد گفت اگه جا برای خوابیدن نداری بیا پیش من اونجا جا هست برای خوابیدن این مرد ۵۰ ساله و به ظاهر معتاد و کارتن خواب بود ولی جا برای خوابیدن میخواست بهم بده به دنبالش رفتم و منو برد به جای بسیار متروکه رفتیم داخل کانکس دیدم ۶ نفر اونجا خوابیدن و گفت این جا بخواب و به این یک بتو داد من ساکم را زیر سرم گذاشتم و خوابیدم و پتو رو روی خودم کشیدم صبح بلند شدم که کسی نبود توی کانکس همه رفته بودند زیر سرم رو نگاه کردم اونجا نبود فکر کردم یدنش زیر سرم بالش بود وقتی دور و اطرافم رو نگاه کردم دیدم گوشه کانکس گذاشته شده رفتم بیرون دیدم پیرمرد جلوی آتیش نشسته و سیب زمینی درست میکنه بهش سلام گردم ساعت ۶ صبح بود و دقیق یادم نیست شش الی شش و نیم بود بهش گفتم کار شما چیه گفت ما کارگریم و توی کارخونه کار می کنیم گفتم میشه برای منم کار اونجا پیدا کنی گفت من به تو قول نمی دم ولی سعی ام را می کنم که برایت هم اونجا کار پیدا کنم پیرمرد گفت کجایی هستی و من آدرس خودم رو بهش دادم و قضیه خودم رو بهش گفتم دلش برام سوخت و من بهش گفتم نمی خوام به من ترحم  بکنی اگه میتونی برام کار پیدا کن و یه جای خواب مثل همین جا باشم خوبه پیرمرد گفت باشه تلاشم رو می کنم  ولی در جواب گفت تو انگار به من دستور می دی همش من اینو به روی خامیت می نویسم و دلم برات می سوزه اون رفت و من رفتم داخل کانکس نشستم و رفتار عمویم فکر کردم و زن عمویم و دختر عمویم رفتار آنها با من خوب نبود و من از آنها بسیار ناراحت بودم  و همه رفتار آن ها رو صورتم و چشمانم  مجسم می شدن ولی  اشکال نداره این از بخت بد من هستش  که آنها به من احترام نمی گذارند و به من احساس خاصی ندارند پس چرا من به آنها احساس خاصی داشته باشم و سعی کردم فراموشش کنم پیرمرد وقتی که ظهر  شد اومد به کانکس همون جای خواب گفت من برات جا پیدا کردم و همینطور گار بیا همراه من بریم به کارخانه رفتیم به کارخانه از من کپی شناسنامه رو خواستن و من کپی شناسنامه خودم رو بهشون دادم و اطلاعات شخصی منو ازم گرفتن کارخانه یک کارخانه صندوق سازی بود و صندوق های انواع اقسام میوه ها را درست می کردند این مرد ۵۰ ساله که اسمش بود مرتضی بهش گفتم مرتضی حالا من چطوری کار بکنم مرتضی گفت من بهت آموزش میدم نگران نباش بیا پیش من و من رفتم دستم را گرفت برد جلوی دستگاه ایستادیم و مرتضی شروع به انجام کار کرد و من هم به او نگاه کردم بعد از اینکه یک هفته گذشت من اونجا داشتم کار میکردم که همه کارگران گفتن جمع شید که امروز قرار است رئیس کارخانه بیاد برای نظارت همه جمع شدیم وقتی نگاه کردن به رئیسی که قرار بود وارد شود دیدم رئیس همان عمویم هست داشت وارد می شد همین که طرف کارگران نگاه کرد منو دید هیچی نگفت و همه دستگاه‌ها را نگاه کرد و با بعضیا در مورد دستگاه ها حرف زد و رفت داخل اتاق ریاست و در آخر دیدم مردی که من رو استخدام کرده بود آمد به دنبالم گفت بیا آقا رئیس باهات کار داره منم رفتم پیشش سلام کردم جواب سلامم رو با عصبانیت کم البته جواب داد و گفت  چرا اومدی اینجا گفتم اگر ناراحت هستی امروز میرم گفت چرا انقدر سریع ناراحت میشی و قهر می کنی و میری من نگرانت شدم از روزی که رفتی هی به تلفنت زنگ میزنم به تلفنت تلفنت چرا  خاموشه  چرا چرا جواب نمی دهی گفتم شما با من رفتار سردی داشتید و الانم داری  من رفتار شما را دوست نداشتم و رفتار شما تحقیر آمیز بود اگر دوست ندارید از اینجا هم میرم گفت من هرچی باشه عموی تو هستم و گفت این چند روز کجا بودی کجا خوابیدی گفتم نیازی نیست به شما بگویم و من از اینجا میروم وقتی از اتاق عموم  زدم  بیرون صدام زد ولی من جوابشو ندادم و کارخونه رو ترک کردم به دنبالم اومد گفت قهر نکن من دوست دارم دیونه  تو  تنها یادگاره برادرم هستی بیا بریم خونه گفتم اگه ازم معذرت بخوای شاید ببخشمت خندید و گفت مثل پدرت مغرور هستی و خیلی پرو گفتم به پدرم اینجوری نگو گفت باشه و بهش گفتم در ضمن من دیونه نیستم عموجان گفت باشه کلی خندید گفت تو و بابات همیشه منو ناچار کردین پست و مقامم رو فراموش بکنم و هم سطح خودتون و در سطح فامیلی باهاتون رفتار بکنم 
حالا بیا سوار شو بریم خونه نهار بخوریم رفتیم خونه و زن عمویم ناهار را آماده کرد همه با هم نشستیم قرار بود نهار بخوریم که زنگ زدن به تلفن عمویم بسیار ناراحت شد و از خانه اومد بیرون سوار ماشین شد و رفت بعد از این که عموم رفت ما نهارمون رو خوردیم چون عمویم گفته بود نهار رو بخورید من شاید دیر آمدم ما نهار را تمام کردیم و نشستیم
ما منتظر بودیم تا اینکه ۵ روز از رفتن عمویم گذشت و خبری ازش نبود به یاد حرف های عمویم افتادم که داخل ماشین به من گفت احمد یادگار برادرم تو منو به یاد برادرم میندازی اینقدر تورو دوست دارم که گفتنی نیست ولی من آدم احساسی نیستم و از گفتن احساسات سعی می کنم جلوگیری بکنم اگر نه دوست دارم گفتم اگر می دونستم که حتی یه ذره منو دوست داری من چنین رفتاری رو با شما نمی کردم عموی من گفت می خوام تو از دختر و همسرم نگهداری بکنیم اگر اتفاقی برایم افتاد گفتم این حرف‌ها را نزنید و انشاالله سایه شما همیشه بر روی سر خانواده دان هست و حرفهای اینجوری نزنید رانندگی خودش ادامه داد و به فکر فرو رفت حالا من چه روز شده بود و از  عموم  پلیس هم خبر خاصی به ما نداده بود از همان شب اول تا الان خبری خاص ندادن  اطلاع دادیم نیامده بود نشسته بودیم  یک شخص زنگ زد من تلفن را جواب دادم گفت اگر دوست داریی رحمان  زنده بماند پس پولی را که می‌خواهیم به ما بدهید ما گفتیم چقدر پول می خواهیم را به ما بدهید گفتند که ما یک میلیارد می خواهیم  پول می خواهیم گفتم  به شما پول را می‌دهیم و آدرس را به ما بدهید تا ما بیاییم و پول را به شما بدهیم آنها به ما ادرس را دادند من نه به زن عمویم و نه به دختر عمویم خبر ندادم و به پلیس هم خبر ندارم چون گفته بودن به پلیس خبر ندهید  و تنهایی رفتم دیدم عمویم را داخل اتاقی بسته اند با تناب و دو نفر نگهبانی می دهند من هر دوی آنها را با نقشه و کلک به دام انداختم عمویم رو نجات دادم وقتی یکم دور شدیم زنگ زدیم به پلیس و پلیس آدم ربا ها رو دست گیر کرد.

@filmnamegahn در کانال تلگرام مارو دنبال کنید فیلم نامه و داستان های جذاب مارو دنبال کنید 

 


بسم الله الرحمن الرحیم

ربای شاهی مالکی خدایی            افتاده ام  به درت هم  چون گدایی 

بده از خوان سخاوتت              از آن دستان پر ز رحمتت 

هرچند من مسکینمو غریبم.       هرچند تو دارایی و من ندارم 

هرچند خوانم بیشتر شود امیدم      امیدمن توی رب سخی امیدم

غفور اندر ملال افتاده در خیالت    غفور توی لا اله الاالله جلالت

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها